مترصد



به نام خدا

سلام بر همه عزیزانی که سلامم به آنها رسید.

اگر زلفت به هر تاری اسیر تازه‌ای دارد

مبارک باشد اما دلبری اندازه‌ای دارد


تغافل برد از حد شوخ چشم من، نمی‌داند

جفا قدری، ستم حدی و ناز اندازه‌ای دارد


محبت را لب خاموش و گویا هر دو یکسانست

چو بلبل، آتش پروانه هم آوازه‌ای دارد


اگر سودای لیلی بر سرت افتاد مجنون شو

که هر شهری به صحرای جنون دروازه‌ای دارد


دل مجذوب خود را با تغافل بیش از این مشکن

که در قانون خوبان امتحان اندازه‌ای دارد.


مجذوب تبریزی


به نام خدا


ساعت که از 2 بامداد گذشت  و این دل ملولم آرام نشد

با وجود اینکه چند دقیقه قبل با دوستانم بودم ولی اصلا دلم وا نشد


عصری رفته بودم خرید ، خریدِ سبزی . تو راه با خدایِ خودم درد و دل میکردم و یه چیزی میخواستم
یعنی چندین وقت میشه که میخوام ولی تا حالا قسمت نشده
تا رسیده به مغازه سبزی فروش ، یه نگاه به سبزی ها انداخت و گفت : نه سبزی هام خوب نیستن ، به تو نمیدم .
یه نگاه بهش انداختم . 

پرسید ناراحت شدی که ندادم؟
گفتم نه ، تو دیدی سبزی ها خوب نیستن و مصحلت ندیدی که بهم بدی . الان باید از تو تشکر کنم که جنس بنجول بهم ندادی .


از مغازه که خارج شدم یاد حاجتم افتادم
گفتم نکنه خدا هم میبینه جنس بنجول میخوام و بهم نمیده 
ولی من عوض اینکه ازش تشکر کنم ، هی بهش میگم آخه چرا نمیدی ! چراااااااااا؟


بخون نشسته ام از جان ستانی دل خویش

درون سینه بود قاتلی که من دارم




آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها